جانم از باده لعل تو خراب افتادست
دلم از آتش هجر تو کباب افتادست
گر چه خواب آيدت اي فتنه مستان در چشم
هر که از چشم و رخت بي خور و خواب افتادست
باز مرغ دل من در گره زلف کژت
همچو کبکيست که در چنگ عقاب افتادست
اي که بالاي بلند تو بلاي دل ماست
دلم از چشم تو در عين عذاب افتادست
دست گيريد که در لجه درياي سرشک
تن من همچو خسي بر سر آب افتادست
خبر من بسر کوي خرابات بريد
که خرابي من از باده ناب افتادست
تا چه مرغم که مرا هر که ببيند گويد
بنگر اين پشه که در جام شراب افتادست
خرم آن صيد که در قيد تو گشتست اسير
حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست
اي حريفان بشتابيد که مسکين خواجو
برسرکوي خرابات خراب افتادست