دلبرا خورشيدتابان ذره ئي از روي تست
اهل دلرا قبله محراب خم ابروي تست
تا شبيخون برد هندوي خطت بر نيمروز
شاه هفت اقليم گردون بنده هندوي تست
شهسوار گنبد پيروزه يعني آفتاب
بارها افتاده در پاي سگان کوي تست
ذره ئي گفتم ز مهرت سايه از من برمگير
کافتاب خاوري در سايه گيسوي تست
نافه خشک ختن گر زانکه مي خيزد ز چين
زلف را بفشان که صد چين در شکنج موي تست
هر زمان نعلم در آتش مي نهد زلفت وليک
جان ما خود در بلاي غمزه جادوي تست
از پريشاني چو مويت در قفا افتاده ام
نيکبخت آن زلف هندويت که هم زانوي تست
با تو چيزي در ميان دارد مگر بند قبا
زان سبب پيوسته او را تکيه بر پهلوي تست
نکهت انفاس خلدست اين نسيم مشگ بيز
يا ز چين طره مشکين عنبر بوي تست
گر ترا هر دم بسوئي ميل ودل با ديگريست
هر کجا خواجوست او را ميل خاطر سوي تست