چو سرچشمه چشم من ديده است
لب غنچه برچشمه خنديده است
بدان وجهم از ديده خون مي رود
که از روي خوب تو ببريده است
چرا کينه ورزي کنون با کسي
که مهر تو پيش از تو ورزيده است
نهان کي کند خامه رازم که او
تراشيده ناتراشيده است
مرا غيرت آيد که مکتوب تو
چنين در حديث تو پيچيده است
اگر جور برما پسندي رواست
پسند تو ما را پسنديده است
از آن از لب خويشتن در خطم
که خطت بحکم که بوسيده است
قلم را قدم زان قلم کرده ام
که بر گرد نام تو گرديده است
دريغ از خيالت که شب تا بروز
مرا مونس مردم ديده است
چو نام تو در نامه بيند دبير
بچشم بصيرت ترا ديده است
از آن چشم خواجو گهربار شد
که خط تو بر ديده ماليده است