شامش از صبح فروزنده درآويخته است
شبش از چشمه خورشيد برانگيخته است
گوئيا آنک گلستان رخش مي آراست
سنبل افشانده و بر برگ سمن ريخته است
يا نه مشاطه ز بيخويشتني گرد عبير
گرد آئينه چينش بخطا بيخته است
تا چه ديدست که آن سنبل گل فرسا را
دستها بسته و از سرو درآويخته است
نتوان در خم ابروي سياهش پيوست
آنک پيوند من سوخته بگسيخته است
تا زدي در دل من خيمه باقبال غمت
شادي از جان من غمزده بگريخته است
جان خواجو ز غبار قدمت خالي نيست
زانک با خاک سر کوت برآميخته است