آه کز آهم مه و پروين بسوخت
اختر بخت من مسکين بسوخت
آتش مهرم چو در دل شعله زد
برفلک بهرام را زوبين بسوخت
سوختم در آتش هجران او
پشه را بين کز غم شاهين بسوخت
اي بسا خسرو که او فرهادوار
در هواي شکر شيرين بسوخت
شمع را بنگر که با سيلاب اشک
هر شبم تا روز بر بالين بسوخت
چند سوزي ايکه ميسازي کباب
بس کن آخر کاين دل خونين بسوخت
کام جان از قبله زردشت خواه
گر دلت چون آذر برزين بسوخت
چون تو در بستان برافکندي نقاب
لاله را دل بر گل و نسرين بسوخت
همچو خواجو کس نمي بينم که او
در فراق روي کس چندين بسوخت