اي درد تو درمان دل و رنج تو راحت
اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت
موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم
با مردمک چشم من از علم سباحت
يکدم نشود نقش تو از ديده ما دور
زانرو که توئي گوهر درياي ملاحت
دستي ز سر لطف بنه بردل ريشم
زيرا که بود در کف کافي تو راحت
مستسقي درويش که نم در جگرش نيست
او را که دهد قطره ئي از بحر سماحت
در مذهب صاحب نظران باده مباحست
زينسان که دهد چشم تو فتواي اباحت
از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب
پيش رخ زيباي تو از روي صباحت
در ديده خورشيد چو يک ذره حيا نيست
آيد بسر بام تو از راه وقاحت
از پسته تنگت ندهد يکسر مو شرح
خواجو که کند موي شکافي بفصاحت