ديشب خبرت هست که در مجلس اصحاب
تا روز نخفتيم من و شمع جگرتاب
از دست دل سوخته و ديده خونبار
يک لحظه نبوديم جدا ز آتش و از آب
من در نظرش سوختمي ز آتش سينه
و او ساختي از بهر من سوخته جلاب
از بسکه فشانديم در از چشم گهرريز
شد صحن گلستان صدف لؤلؤي خوشاب
در پاش فکندم سرشوريده از آنروي
کو بود که ميسوخت دلش برمن از اصحاب
ياران بخور و خواب بسر برده همه شب
وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب
او خون جگر خورده و من خون دل ريش
او مي به قدح داده و من دل به مي ناب
او بر سر من اشک فشان گشته چو باران
و افتاده من دلشده از ديده بغرقاب
من باغم دل ساخته و سوخته در تب
و او از دم دود من دلسوخته در تاب
چون ديد که خون دلم از ديده روان بود
ميداد روان شربتم از اشک چو عناب
جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو
کس نيست که او را خبري باشد از اين باب