چو در گره فکني آن کمند پر چين را
چوتاب طره به هم بر زني همه چين را
بانتظار خيال تو هر شبي تا روز
گشوده ام در مقصوره جهان بين را
کجا تو صيد من خسته دل شوي هيهات
مگس چگونه تواند گرفت شاهين را
چو روي دوست بود گو بهار و لاله مروي
چه حاجتست به گل بزم ويس و رامين را
غنيمتي شمريد اي برادران عزيز
ببوي يوسف گمگشته ابن يامين را
به شعله ئي دم آتشفشان بر افروزم
چراغ مجلس ناهيد و شمع پروين را
اگر ز غصه بميرند بلبلان چمن
چه غم شقايق سيراب و برگ نسرين را
بحال زار جگر خستگان بازاري
چه التفات بود حضرت سلاطين را
روا مدار که سلطان نديده هيچ گناه
ز خيل خانه براند گداي مسکين را
مرا بتيغ چه حاجت که جان برافشانم
گهي که بنگرم آن ساعد نگارين را
چرا ملامت خواجو کني که چون فرهاد
بپاي دوست در افکند جان شيرين را