اگر در جلوه ميآري سمند باد جولانرا
بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک ميدانرا
مکن عيب تهي دستان که در بازار سرمستان
گدا باشد که بفروشد بجامي ملک سلطانرا
چرا از کعبه برگردم که گر خاري بود در ره
برآرم آه و در يکدم بسوزانم مغيلانرا
اگرهمچون خضر خواهي که دايم زنده دل باشي
روان در پاي جانان ريز اگر دستت دهد جانرا
بفردوسم مکن دعوت که بي آن حور مه پيکر
کسي کو آدمي باشد نخواهد باغ رضوانرا
ببوي لعل ميگونش بظلماتي در افتادم
که گر ميرم ز استسقا نجويم آب حيوانرا
چمن پيرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد
دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا
مگر باد سحرگاهي هواداري کند ور ني
نسيم يوسف مصري که آرد پير کنعانرا
چو مستان حرم خواجو جمال کعبه ياد آرد
ز آب چشم خون افشان کند دريا بيابانرا