دست گيريد درين واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بيداد مرا
راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست
اشک ازين واسطه از چشم بيفتاد مرا
هرگز از روز جواني نشدم يکدم شاد
مادر دهر ندانم به چه ميزاد مرا
دامنم دجله بغداد شد از حسرت آن
که نسيمي رسد از جانب بغداد مرا
آنکه يک لحظه فراموش نگشت از يادم
ظاهر آنست که هرگز نکند ياد مرا
من نه آنم که ز کويش به جفا برگردم
گر براند زدر آن حور پريزاد مرا
اين خيالست که وصل تو به ما پردازد
هم خيالت کند از چنگ غم آزاد مرا
گر بگوشت نرسد صبحدمي فريادم
که رسد در شب هجران تو فرياد مرا
بر سر کوي تو چون خواجو اگر خاک شوم
به نسيم تو مگر زنده کند باد مرا