آن نقش بين که فتنه کند نقش بند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را
پندم مده که تا بشنيدم حديث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را
چون از کمند عشق اميد خلاص نيست
رغبت بود بکشته شدن پاي بند را
آنرا که زور پنجه زور آوري نماند
شرطست کاحتمال کند زورمند را
گر پند ميدهندم و گر بند مينهند
ما دست داده ايم بهر حال بند را
نگريزد از کمند تو وحشي که گاه صيد
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را
برکشته زندگي دگر از سر شود پديد
گر بر قتيل عشق براني سمند را
هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نيست
عاشق باختيار پذيرد گزند را
خواجو چو نيست زانکه ستم مي کند شکيب
هم چاره احتمال بود مستمند را