همچو بالات بگويم سخني راست ترا
راستي را چه بلائيست که بالاست ترا
تا چه ديدست ز من ديده که هردم گويد
کاين همه آب رخ از رهگذر ماست ترا
ايکه بر گوشه چشمم زده ئي خيمه ز موج
مشو ايمن که وطن بر لب درياست ترا
پيش لعلت که از او آب گهر ميريزد
وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا
اين چه سحرست که در چشم خوشت ميبينم
وين چه شورست که در لعل شکر خاست ترا
دل ديوانه چه جائيست که باشد جايت
بر سر و چشمم اگر جاي کني جاست ترا
جان بخواه از من بيدل که روانت بدهم
بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا
ايدل ار راستي از زلف سياهش طلبي
همه گويند مگر علت سوداست ترا
در رخ شمعي خواجو چو نظر کرد طبيب
گفت شد روشنم اين لحظه که صفر است ترا