سحرگه ره روي در سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
که اي صوفي شراب آن گه شود صاف
که در شيشه برآرد اربعيني
خدا زان خرقه بيزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستيني
مروت گر چه نامي بي نشان است
نيازي عرضه کن بر نازنيني
ثوابت باشد اي داراي خرمن
اگر رحمي کني بر خوشه چيني
نمي بينم نشاط عيش در کس
نه درمان دلي نه درد ديني
درون ها تيره شد باشد که از غيب
چراغي برکند خلوت نشيني
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني
اگر چه رسم خوبان تندخوييست
چه باشد گر بسازد با غميني
ره ميخانه بنما تا بپرسم
مال خويش را از پيش بيني
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم اليقيني