اي دل به کوي عشق گذاري نمي کني
اسباب جمع داري و کاري نمي کني
چوگان حکم در کف و گويي نمي زني
باز ظفر به دست و شکاري نمي کني
اين خون که موج مي زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوي نگاري نمي کني
مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوي دوست گذاري نمي کني
ترسم کز اين چمن نبري آستين گل
کز گلشنش تحمل خاري نمي کني
در آستين جان تو صد نافه مدرج است
وان را فداي طره ياري نمي کني
ساغر لطيف و دلکش و مي افکني به خاک
و انديشه از بلاي خماري نمي کني
حافظ برو که بندگي پادشاه وقت
گر جمله مي کنند تو باري نمي کني