کتبت قصه شوقي و مدمعي باکي
بيا که بي تو به جان آمدم ز غمناکي
بسا که گفته ام از شوق با دو ديده خود
ايا منازل سلمي فاين سلماک
عجيب واقعه اي و غريب حادثه اي
انا اصطبرت قتيلا و قاتلي شاکي
که را رسد که کند عيب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکي
ز خاک پاي تو داد آب روي لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبي و خاکي
صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
و هات شمسه کرم مطيب زاکي
دع التکاسل تغنم فقد جري مثل
که زاد راهروان چستي است و چالاکي
اثر نماند ز من بي شمايلت آري
اري مؤثر محياي من محياک
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدايي وراي ادراکي