شماره ٣٧٤: بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو دراندازيم
اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد
من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم
شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم
نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم
چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش
که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم
صبا خاک وجود ما بدان عالي جناب انداز
بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم
يکي از عقل مي لافد يکي طامات مي بافد
بيا کاين داوري ها را به پيش داور اندازيم
بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه
که از پاي خمت روزي به حوض کوثر اندازيم
سخنداني و خوشخواني نمي ورزند در شيراز
بيا حافظ که تا خود را به ملکي ديگر اندازيم