بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم
کز بهر جرعه اي همه محتاج اين دريم
روز نخست چون دم رندي زديم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم
جايي که تخت و مسند جم مي رود به باد
گر غم خوريم خوش نبود به که مي خوريم
تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم
واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما
با خاک کوي دوست به فردوس ننگريم
چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا
ما نيز هم به شعبده دستي برآوريم
از جرعه تو خاک زمين در و لعل يافت
بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نيست
با خاک آستانه اين در به سر بريم