چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد
ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد
نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از ميان چمن بوي آن کلاله برآيد
حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست
که شمه اي ز بيانش به صد رساله برآيد
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بي ملالت صد غصه يک نواله برآيد
به سعي خود نتوان برد پي به گوهر مقصود
خيال باشد کاين کار بي حواله برآيد
گرت چو نوح نبي صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآيد
نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد