گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حيواني که ننوشد مي و انسان نشود
گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض
ور نه هر سنگ و گلي لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود اي دل خوش باش
که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود
عشق مي ورزم و اميد که اين فن شريف
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود
دوش مي گفت که فردا بدهم کام دلت
سببي ساز خدايا که پشيمان نشود
حسن خلقي ز خدا مي طلبم خوي تو را
تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود
ذره را تا نبود همت عالي حافظ
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود