زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت
بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت
رندان تشنه لب را آبي نمي دهد کس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کان جا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسندي
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت
اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چارده روايت