شماره ٣١٠: ديده را باز بديدار که حيران کرديم

ديده را باز بديدار که حيران کرديم
که خلل دز صف جمعيت مژگان کرديم
بسکه آشفته نگاهي سبق غفلت ماست
مژه را هم رقم خواب پريشان کرديم
غير وحشت نشد از نشه تحقيق بلند
مي بساغر مگر از چشم غزالان کرديم
زين دو تا رشته که هر دم نفسش ميخوانند
مفت ما بود که چون صبح گريبان کرديم
خاک خجلت بسر چشم چه طاعت چه گناه
هر چه کرديم درين کلبه ويران کرديم
عرصه کون و مکان وسعت يک گام نداشت
چون نگه بيهده انديشه جولان کرديم
رهزني داشت اگر وادي بيمطلب عشق
عافيت بود که زنداني نسيان کرديم
موج ما يک شکن از خاک نجوشيد بلند
بحر عجزيم که در آبله طوفان کرديم
سوختن انجمن آراي هوس بود چو شمع
داغ را مغتنم ديده حيران کرديم
حاصل از هستي موهوم نفس دزديدن
اينقدر بود که بر آينه احسان کرديم
تازه روئي زدل غنچه ما صحرا ريخت
آنقدر جبهه گشوديم که دامان کرديم
عشق در عرض وفا انجمن معشوقست
چشم بندي که باين پيکر عريان کرديم
(بيدل) از بسکه تنکمايه درديم چو شمع
صد نگه آب شد و يک مژه گريان کرديم