شماره ٣٠٩: ديده ئي داري چه ميپرسي زجيب و دامنم

ديده ئي داري چه ميپرسي زجيب و دامنم
چون حباب از شرم عريا عرق ني پيراهنم
رفته ام بر باد تا دم ميزنم تائيد صبح
آسمان گردي عجب مي بيزد از پرويزنم
اضطراب شعله در انديشه خاکستر است
تا نفس باقيست از شوق فنا جان ميکنم
همچو گل بهر شکستم آفتي در کار نيست
رنگ هم از شوخي آتش ميزند در خرمنم
دور گرد عجزم اما در شهادتگاه شوق
تيغ او نزديک تر از رگ بود با گردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق
چشم حاسد بود سامان دعاي جوشنم
تا قناعت دستگاه خوان توقير من است
آب چون آئينه افگنده است نان روغنم
صورت آئينه خورشيد خورشيد است و بس
برنميدارد خيال غيرطبع روشنم
جوهر آزادي بوي گلم پوشيده نيست
از تصنع رنگ نتوان ريخت بر پيراهنم
در دبستان تأمل پيش خود شرمنده کرد
معني موهوم يعني دل بدنيا بستنم
دانه ئي من در زمين نارسيدن کشته ام
عمرها شد پاي خواب آلوده اين دامنم
بسکه از خود رفته ام (بيدل) بجستجوي خويش
هر که بر گمگشته ئي ناليده دانستم منم