شماره ٣٠٧: دمي چون شمع گر جيب تغافل چاک ميکردم

دمي چون شمع گر جيب تغافل چاک ميکردم
بمژگان زين شبستانها سياهي پاک ميکردم
باين گرد چمن چيزي که دارد اضطراب من
گر از پا مي نشستم عالمي را خاک ميکردم
قضا گر ميگرفت از من غبار قدردانيها
فلکها را زمين سايه هاي تاک ميکردم
بجستجو اگر حاصل شدي اقبال پابوسش
سرافتاده را پيش از قدم چالاک ميکردم
بياد لعل او گر ميکشيدم از جگر آهي
رگ ياقوت را بال خس و خاشاک ميکردم
بپرواز آنقدر مايل نشد عنقاي رنگ من
که شاهين کبوتر خانه افلاک ميکردم
بصيد دشت امکان همتم راضي نشد ورنه
فلک هم حلقه واري بود اگر فتراک ميکردم
باين وضعي که ميريزم عرق در دشت و در (بيدل)
غبار خودسري کاش اندکي نمناک ميکردم