شماره ٣٠٦: دعوت تنزيه حسن بيمثالي ميکنم

دعوت تنزيه حسن بيمثالي ميکنم
گر زنم آينه صيقل خانه خالي ميکنم
سجده ره همچون قدم آخر بجايي ميبرد
پا گر از رفتار ماند جبهه مالي ميکنم
پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من
گرد خود ميگردم و ضبط حوالي ميکنم
عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر
سير اين نه پرده فانوس خيالي ميکنم
لاله و گل منتظر باشند و من همچون چنار
يک چراغان در بهار کهنه سالي ميکنم
ننگم انجام غنا از فقر من پوشيده نيست
چينيم هر چند دل باشد سفالي ميکنم
شرم دارد جرأت من از ملايم طينتان
آتشم گر پنبه مي بندد زگالي ميکنم
پوچ بافيهاي جا هم گر شود موي دماغ
پشمهاي کنده بسيار است قالي ميکنم
ميزنم مژگان بهم تا رنگ امکان بشکند
گاه گاهي اينقدر بي اعتدالي ميکنم
زندگي ليليست مجنونانه بايد زيستن
تا دمي دارد نفس ناز غزالي ميکنم
شمع در محفل نميداند کجا بايد نشست
در گداز خويش جاي خويش خالي ميکنم
پيريم (بيدل) بهر مو بست مضمون خمي
بعد از اين ترتيب ديوان هلالي ميکنم