شماره ٣٠٤: دلرا بياد روي کسي ياد ميکنم

دلرا بياد روي کسي ياد ميکنم
آئينه کرده ام گم و فرياد ميکنم
بوي پيامي از چمن جلوه ميرسد
از ديده تا دل آئينه ايجاد ميکنم
خاکم بباد ميرود و آتشم به آب
انشاي صلحنامه اضداد ميکنم
چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست
رنگ پريده را نفس امداد ميکنم
علم و عمل فسانه تمهيد خواب کيست
عمريست هر چه ميشنوم ياد ميکنم
قد خميده نسخه تدبير جانکني است
سر گوشي ئي به تيشه فرهاد ميکنم
در ضمن ناله ئي که دل ازياس ميکشد
پروازهاست کز پزش آزاد ميکنم
افسانه تظلم حيرت شنيدني است
دست بلندي از مژه ايجاد ميکنم
دل آب گشت و خجلت جانسختيم نرفت
آئينه ميگدازم و فولاد ميکنم
ميناي دل بذوق خيالي شکسته ام
آرايش جهان پريزاد ميکنم
کيفيت ميان تو باغ تصور است
مو در دماغ خامه بهزاد ميکنم
(بيدل) خرابيم نفس وحشتست و بس
دل نام عالمي که من آباد ميکنم