شماره ٣٠٣: دلرا بمستي از من و ما ساده ميکنم

دلرا بمستي از من و ما ساده ميکنم
بال صداي جام تر از باده ميکنم
فکر تعلق جسدم نيست چون نفس
عمريست خدمت دل آزاده ميکنم
جيبي بصد شگفتگي صبح ميدرم
حسرت نياز عقل جنون زاده ميکنم
در رنگ زرد ميشکنم گرد خون دل
ياقوت ميگدازم و بيجا ده ميکنم
جولان شعله عافيتش وقف اخگر است
من هم بساط آبله آماده ميکنم
سيلم زبيقراري مجنون من مپرس
هر جا که منزليست غمش جاده ميکنم
شوق نثار خجلت گوهر نميکشد
نذر خرام او سرافتاده ميکنم
چشم خيال دوخته ام بر طلسم دل
آئينه حلقه در نگشاده ميکنم
گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت
(بيدل) هنوز يک علم ايستاده ميکنم