دل حيرت آفرينست هر سو نظر گشائيم
در خانه هيچکس نيست آئينه است و مائيم
زين بيشتر چه باشد هنگامه توهم
چون گرد صبح عمريست هيچيم و خود نمائيم
ما را چو شمع ازين بزم بيخود گذشتني هست
گردون چه بر فرازيم سر نيستيم پائيم
تا چند دانه ما نازد بسخت جاني
در يک دو روز ديگر بيرون آسيائيم
آئينه سعادت اقبال بي نشاني است
گر استخوان شود خاک بر فرق خودنمائيم
آئينه مشربي ها بيگانه وفا نيست
جايش بديده گرمست با هر که آشنائيم
عجز طلب در اين دشت با ما چو اشک چشم است
هر چند ره بپهلوست محتاج صد عصائيم
شبنم چه جام گيرد از نشه تعين
در باده آب دائيم پيمانه حيائيم
محتاج زندگي را عزت چه احتمالست
لبريز نقد لذت چون کيسه گدائيم
تا کي کشد تعين ادبار نسبت ما
ننگي چو بار مردن در گردن بقائيم
ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش
اي محرمان بفهميد ما زين ميان کجائيم
شخص هوا مثاليم خميازه خياليم
گر صد فلک بباليم صفر عدم فزائيم
رنگ حناست هستي فرصت کمين تغيير
روز سياه خود را تا کي شفق نمائيم
گوش مروتي کو کز ما نظر نپوشد
دست غريق يعني فرياد بيصدائيم
بر هر چه ديده واکرد آغوش الفت ما
مژگان بخم زد و گفت خوشباش پشت پائيم
دوزخ کجاست (بيدل) جز انفعال غفلت
آتش حريف ما نيست زين آب اگر برائيم