شماره ٣٠٠: دل با تو سفر کرد و تهي ماند کنارم

دل با تو سفر کرد و تهي ماند کنارم
اکنون چه دهم عرض خود آئينه ندارم
گر ناله برآيم نفس سوخته بالم
ور اشک کنم گل قدم آبله دارم
افسردگيم سوخت درين دير ندامت
پروانه بي بال و پر شمع مزارم
فرصت ثمر منتظر لغزش پائيست
سعي قدم اکنون بنفس بست مدارم
چون شمع درين بزم پناهي دگرم نيست
جز گردش رنگي که قضا کرد حصارم
تا ممتحن طاقتم از خود بدر آرد
چون اشک خم يک مژه کافيست فشارم
زين ساز تحير طپش نبض خيالم
با جان نفس سوخته جسم نزارم
نزديکي من ميکند از دور سياهي
چون نغمه بهر رنگ چراغ شب تارم
هر چند سرشکم همه تن ليک چه حاصل
ابري نشدم تا روم و پيش تو بارم
بخت سيهم باب حضوري نپسندد
تا در چمنت يک دو سه گل آينه کارم
دل عافيت انديش و جهان محشر آفات
کو طاق درستي که بر آن شيشه گذارم
رحمست بحال من گم کرده حقيقت
آئينه خورشيدم و با سايه دچارم
اي نشه تسکين طلبان گردش جامي
کز خويش نمي کرد چو خميازه خمارم
نقد نفس ذره زخورشيد نگاهي است
هر چند که هيچم تو فرامش مشمارم
گردي که بطوفان رود از طرز خرامت
اميد که يادت دهد از نبض قرارم
صبحي که درد سينه بگلزار خيالت
يارب که دهد عرض گريبان غبارم
در انجمن ياس چه گويم بچه شغلم
در کارگه عجزم ندانم بچه کارم
بارم سر خويشست بدوش که به بندم
خارم دل ريشست زپاي که برآرم
شب چاک زدم جيب و بدردي نرسيدم
ناليدم و نشنيد کسي ناله زارم
دل گفت به اين بيکسي آخر تو چه چيزي
گفتم گلم و دور فگنده است بهارم
مژگان طپش ايجاد نقط ريزي اشکست
زين خامه خطي گر بنگارم چه نگام
اي انجمن ناز تو خوشباش و طرب کن
من (بيدلم) و غير دعا هيچ ندارم