شماره ٢٩٨: درين حيرتسرا عمريست افسون جرس دارم

درين حيرتسرا عمريست افسون جرس دارم
زفيض دل طپيدنها خروشي بي نفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستي طالع
همين بر پرفشانيهاي خشکي دست رس دارم
بصاف جام الفت کز طريق کينه جوئيها
غبار دوست باشم گر غبار هيچکس دارم
شدم خاک وبطوفان رفت اجزاي غبار من
هنوز از سعي الفت طرف داماني هوس دارم
هواي بيش نتوان يافت دام عندليب من
بهر جا پر زنم از بوي گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخيزد عجب نبود
بچشم خود گره گرديد اشکي چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کاري ندارد مفت ناکامي
دماغ سوختن گر مست تا اين مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستي در عدم هم برنمي آيم
غبارم تا هوائي در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسوده ام (بيدل)
بعنقا ميرسد پروازم و بال مگس دارم
درين گلشن نه بوئي ديدم و ني رنگ فهميدم
چو شبنم حيرتي گل کردم و آينه خنديدم
گشود از نفي خويشم پرده اثبات بيرنگي
پري در جلوه آمد تا شکست شيشه ناليدم
زموهومي بدل راهي نبردم آه محرومي
شدم عکس و برون خانه آينه خوابيدم
تحير پيشم آمد اي سرشک از ياد ديداري
توراهي باش من بر جوهر آينه پيچيدم
چو صبح از برگ ساز بيکسيهايم چه ميپرسي
غباري داشتم بروي زخم خويش پاشيدم
خوشا آينه داريهاي عرض ناز معشوقان
بهارش گل فشان بود و من از خود رنگ پيچيدم
درين محفل که خجلت مايه است اسباب پيدائي
چو شک از چهره هستي عرق واري تراويدم
غبارم داشت سطري چند تحرير پريشاني
بمهر گردباد امروز مکتوبش رسانيدم
زچندين پيرهن بر قامت موزون عرياني
لباس عافيت چسپان نديدم چشم پوشيدم
مرا از وهم عقبي سخت ميترساني اي واعظ
باين تمهيد اگر مردي برار از ملک اميدم
زفرق و امتياز و کعبه و ديرم چه ميپرسي
اسير عشق بودم هر چه پيش آمد پرستيدم
خموشي در فضاي دل صفا ميپرورد (بيدل)
غباري داشت گفت وگو نفس در خويش دزديدم