شماره ٢٩٦: در گلستاني که محو آن گل خود رو شدم

در گلستاني که محو آن گل خود رو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه يکسو شدم
نشه آزادي من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگي بعرض شوخي آمد بو شده
هر که مي بينم بوضع من تأمل ميکند
از قد خم گشته خلقي را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا ميشد بدل
آسمان گل کردم و با عالمي يک رو شدم
آسمان ساز سلامت نيست وضع ما و من
عافيتها رقص بسمل شد که گفتگو شدم
ترجمان عبرتم از قامت پيري مپرس
تا فنا رنگ اشارت ريخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگي رهاند
خانه صحرا گشت از بس ديده آهو شدم
يادم آمد در رهت ذوق بسر غلطيدني
همچو اشک خويش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخه گل روشن است
از لبت حرفي شنيدم کاينقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتاده ام يارب که مانند هلال
تا سري پيدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذره ام طوفان ديدار است و بس
جوهر آينه دارم تا غبار او شدم
کاستنهاي من (بيدل) بدرد انتظار
هست پيغامي به آن گيسو که من هم مو شدم