در رهت نارفته از خود هر طرف سر ميزنيم
همچو مژگان بيخبر در آشيان پر ميزنيم
چون سحر خميازه آغوش فنا را ميکند
ما زفرصت غافلان سرخوش که ساغر ميزنيم
از خراش سينه مشق مدعا معلوم نيست
صفحه بيکار است مجهولانه مسطر ميزنيم
نيستيم آگه تمناي دل بيمار چيست
ناله ميبالد اگر پهلو به بستر ميزنيم
زين قدر گردي که دارد چون سحر جولان ما
ميرسد چين بر فلک دامن اگر بر ميزنيم
چون شرر روشن سواد فطرتيم اما چسود
نقطه ئي تا گل کند آتش به بستر ميزنيم
برنمي آيد دل از زندانسراي وهم و ظن
هر قدر اين مهره ميتازد بشش در ميزنيم
کعبه و بتخانه شغل انفعالي بيش نيست
حلقه نامحرمي بيرون هر در ميزنيم
موجها زين بحر بي پايان با فسردن رسيد
نارسائيهاست ما هم فال گوهر ميزنيم
عاجزي بر حيرت ما شرم جرأت ختم کرد
لاف اگر مژگان زدن باشد که کمتر ميزنيم
شش جهت برق است و ما را عجز مژگان داده اند
دست پيش هر که برداريم بر سر ميزنيم
در فضاي امتحان افسردگي پرواز ماست
طاير رنگيم (بيدل) بال ديگر ميزنيم