شماره ٢٩١: در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم

در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم
پروانه توان ريخت زهر ذره خاکم
خونم بصد آهنگ جنون ناله فروشست
بيتاب شهيد مژه عربده ناکم
بيطاقتيم عرض نسب نامه مستي است
چون موج مي از سلسله ريشه تاکم
امروز که خاک قدم او بسرم نيست
نامرد حريفي که نفهمد زهلاکم
عالم همه از حيرت من آينه زار است
باليده نگاهي زسمک تا بسماکم
گو شاخ امل سر بهوا تاخته باشد
چون ريشه بهر جهد همان در ته خاکم
فرياد که ديوانه من جيب ندارد
چون غنچه مگر دل دهد آرايش چاکم
عمريست نشاند است بصد نشه تمنا
انديشه مژگان تو در سايه تاکم
گر نيستم از خجلت آينه هستي
تمثال کشيده است ته دامن پاکم
از بال هما کيست کشد ننگ سعادت
(بيدل) زسرمايه ما نشود سايه ما کم