شماره ٢٨٩: در جنون گر نگسلد پيمان فرمان ناله ام

در جنون گر نگسلد پيمان فرمان ناله ام
بعد ازين اين نه فلک گويست چوگان ناله ام
هر نگه مدي بخون پيچيده صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حيران ناله ام
مستي حسن و جنون عشق از جام منست
در گلستان رنگم و در عندليبان ناله ام
بسکه خون آرزو در پرده دل ريختم
گرچه زخمي بود هر جا شد نمايان ناله ام
عمرها شد در سواد بيکسي دارم وطن
آه اگر نبود چراغ اين شبستان ناله ام
ساز و برگ عافيت يکبارم از خود رفتنست
چون نفس گر ميشود کارم بسامان ناله ام
هيچ جا از عضو امکان قابل تأثير نيست
روزگاري شد که ميگردد پريشان ناله ام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان اما هنوز
برنميدارد چوني دست از گريبان ناله ام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند اين خانه ويران ناله ام
گر بدامان ادب فرسوده پايم باک نيست
گاه گاهي ميکشد تا کوي جانان ناله ام
مژده اي آسودگي کز يک طپيدن چون سپند
من شدم خاکستر و پيچيد دامان ناله ام
(بيدل) از عجزم زبان درد دل فهميدني است
بي تکلف چون نگاه ناتوانان ناله ام