شماره ٢٨٧: در تجرد تهمتي ديگر ندوزي بر تنم

در تجرد تهمتي ديگر ندوزي بر تنم
غير من تاري ندارد چون نگه پيراهنم
رفت آن فرصت که ساز شوق گرم آهنگ بود
چون سپند از سرمه گير اکنون سراغ شيونم
حيرتي گل کن گر از تمثال او خواهي نشان
يعني از آينه ممکن نيست بيرون ديدنم
با که گويم ور بگويم کيست تا باور کند
آن پري روئي که من ديوانه اويم منم
چون حبابم پرده هستي فريبي بيش نيست
بحر عريانست اگر بيرون کني پيراهنم
قيد الفتگاه دلرا چاره نتوان يافتن
عمرها شد چون نفس در آشيان پر ميزنم
در سراغم اي نسيم جستجو زحمت مکش
رفته ام چندانکه نتواني بياد آوردنم
بسکه سر تا پاي من وحشت کمين بيخوديست
نيست بي آواز پاي دل شکست دامنم
سوي بيرنگي نفس هر دم پيامم مي برد
ميرسد گر دم بمنزل پيشتر از رفتنم
(بيدل) از بس مانده ام چون کوه زير بار درد
ناله جائي گرد ميگردد بلند از دامنم