شماره ٢٨٦: در آن محفل کيم من تا بگويم اين و آن دارم

در آن محفل کيم من تا بگويم اين و آن دارم
جبين سجده فرسودي نياز آستان دارم
طلسم ذره من بسته انداز نيستي اما
بخورشيديست کارم اينقدر بر خود گمان دارم
بناي عجز تعميرم چو نقش پازمينگيرم
سرم بر خاک راهي بود اکنون هم همان دارم
نيم محتاج عرض مدعا در بي زبانيها
تحير دارد اظهاري که پنداري زبان دارم
چه خواهم جز دل صدپاره برگ ما حضرکردن
غم او ميهمان و من همين يک بيره پان دارم
سرو کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد
تو تيغي داري و من مشت خوني در ميان دارم
بلنديهاي قصر نيستي را نيست پاياني
که من چندانکه برمي آيم از خود نردبان دارم
نگردي اي فسردن از کمين شعله ام غافل
که در گرد شکست رنگ ذوق آشيان دارم
شرارم در زمين بي يقيني ريشها دارد
اگر گوئي گلم هستم و گر خواهي خزان دارم
گه از اميد دلتنگم گهي با ياس در جنگم
خيال عالم بنگم نه اين دارم نه آن دارم
جناب کبريا آينه است و خلق تمثالش
من (بيدل) چه دارم تا از آنحضرت نهان دارم