خوشا عهدي که غم کوس تسلي ميزد و دل هم
بکشت نادميدن دانه ذوقي داشت حاصل هم
درشت و نرم صحراي تعلق يک اثر دارد
شلائين ترزصد خار است دامن گيري گل هم
بافسون نفس عمري فلکتاز هوس بودم
کنون ديدم کزين جرأت ندارم راه در دل هم
بذوق جستجوي ليلي عبرت نقاب ما
مگو مجنون بياباني است صحرائيست محمل هم
زمينگيري ندارد بهره راحت درين وادي
چو تار شمع اينجا جاده پرداز است منزل هم
غرور کيست سرمشق دبيرستان نوميدي
که دارد کجکلاهيها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانه ما اين نظر دارد
که برق شمع اگر اين است خواهد سوخت محفل هم
بتصوير خيال اي آئينه زان جلوه قانع شو
همان تمثال خواهي ديد اگر گشتي مقابل هم
غباري نيست بيتابي کزين حيرتسرا جو شد
بهر کمفرصتي اينجا دماغي داشت بسمل هم
اگر از صفحه آئينه حيرت ميشود زابل
توان برداشتن از خاک راهت نقش (بيدل) هم