شماره ٢٧٩: خود را بعيش امکان پر متهم نکردم

خود را بعيش امکان پر متهم نکردم
خلقي بخنده نازيد من گريه هم نکردم
سير خيال هستي رنگ فضولي ئي داشت
از خجلت جدائي ياد عدم نکردم
کاش انفعال هستي ميداد سر بآبم
در آتشم زخاکي کز جهل نم نکردم
همواري آتشم راباغ خليل ميکرد
محراب گبر گرديد دوشي که خم نکردم
از بسکه نقد هستي سرمايه عدم داشت
هر چند صرف کردم يکذره کم نکردم
پيري بدوشم آخر سرمشق لغزشي بست
تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم
رنگ پريده يکسر محمل کش بهار است
از خود رميدم اما جز با تو رم نکردم
آئينه تجرد جوهر نمي پرستد
پرچم گرانبي داشت خود را علم نکردم
از طبع بي تعلق حيران کار خويشم
اين صفحه نقش نگرفت يا من رقم نکردم
(بيدل) چه بگذرد کس از عالم گذشتن
اين جاده پي سپر بود رنج قدم نکردم