شماره ٢٧٦: خرمن هستي ببرق وهم عقبي سوختيم

خرمن هستي ببرق وهم عقبي سوختيم
آه از آن آتش که ما در يادش اينجا سوختيم
لاله تنها خون نخورد از ساغر تحصيل داغ
کار دل تا پخته شد ما هم نفس ها سوختيم
از سپند ما شراري هم درين محفل نجست
سوخت پيش از ما لب اظهار هر جا سوختيم
وصل هم آبي نزد بر آتش سعي طلب
همچو خواب ديده ماهي بدريا سوختيم
بر بساط دهرنقش طاقتيم اما چسود
آتش شوقي زهر کس شعله زد ما سوختيم
سرد مهريهاي گردون هم کم از آتش نبود
چون گياه ناتوان آخر بسر ما سوختيم
در گره يارب سپند بينواي ما چه داشت
بي تأمل تا گشوديم اين معما سوختيم
در گداز خويش دارد سرمه تحقيق شمع
چشم واکرديم بر خود هر قدر وا سوختيم
فارغيم از خامکاريهاي حسرت چون شرار
بود با ما اينقدر آتش که خود را سوختيم
ميکشي يکسر چراغان بساط ياس بود
چهرها افروختيم از غفلت اما سوختيم
شب که شمع جلوه ات آتش فروز ناز بود
ما و (بيدل) با پر پروانه يکجا سوختيم