شماره ٢٧٤: خاک نميم امروز دي محو باد بوديم

خاک نميم امروز دي محو باد بوديم
در عالمي که هستيم شاديم و شاد بوديم
در کوه آتش سنگ در باغ جوهر رنگ
با اين متاع موهوم در هرمزاد بوديم
چاک جگر کجا بود مژگان ترک را بود
ما داغ اين هوس ها در اتحاد بوديم
اجزاي ما ز شوخي ناکام رفت بر باد
گرمي نشست اين گرد نقش مراد بوديم
عشق مقام ما را با خود خيال ها بود
در نرد اعتبارات خيال زياد بوديم
رسم حضور و غيبت کم داشت محفل انس
فارغ ز خير مقدم تاخير باد بوديم
بستم از تعلق بر دوش فطرت آخر
افسردني که گوئي يکسر جماد بوديم
فطرت ز ما جنون خواند تحقيق چشم خواباند
چون نقش بال عنقا پر بي سواد بوديم
گر از فرامشانيم امروز شکوه از کيست
زين پيش هم کسي را ما کي بياد بوديم
آن شعله تا قدآراست از خلق دود برخاست
بيت بلند او را ما مستزاد بوديم
از چشم بسته (بيدل) شک داشت نقطه ما
تا بازگشت مژگان ديديم صاد بوديم