شماره ٢٦٩: حيرت دمد از شوخي گل کردن رازم

حيرت دمد از شوخي گل کردن رازم
در آينه جوهر شکند نغمه سازم
چون غنچه سر زانوي تسليم که دارم
صد جبهه بخون ميطپد از وضع نيازم
وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت
بر روي دو عالم مژه کردند فرازم
زان پيش که آينه شود طعمه زنگار
بگذار که چندي بخيال تو بنازم
زين عرصه شطرنج جنون تازي هوشست
چيزي نتوان برد اگر رنگ نبازم
تا سجده بهمواري ئي خاکم نرساند
دارد گره ابروي محراب نمازم
خواب عدم افسانه تعبير ندارد
آينه خاکم چه حقيقت چه مجازم
آزادي من عرض گرفتاري شوقيست
چون ديده حيرت زدگان عقده بازم
چون شعله که آخر بدل داغ نشيند
در نقش قدم ريخت هجوم تگ و تازم
زين بيش غبارم طپش شوق نگيرد
چون اشک بصد بوته دويده است گدازم
شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند
عمريست ز خود ميروم و آبله سازم
(بيدل) امل انديشيم از عجز رسائيست
وامانده گي افگند باين راه درازم