شماره ٢٦٨: حضور معنيم گم گشت تا دل بر صور بستم

حضور معنيم گم گشت تا دل بر صور بستم
مژه وا کردم و بر عالم تحقيق دربستم
ز غفلت بايدم فرسنگها طي کرد در منزل
که چون شمع از ره پيچيده دستاري بسر بستم
بجيب ناله دارم حسرت ديدار طوماري
که هرجا چشم اميدي پريد اين نامه بربستم
ز خاک آن کف پا بوسه ئي ميخواست مژگانم
سرشکي را حنائي کردم و بر چشم تر بستم
مقيم آستانش گرد خود گرديدني دارد
شدم گرداب تا در خدمت دريا کمر بستم
بصيد خلق مجهول آنقدر افسون نمي خواهد
گرفتم پاي گاوي چند با افسار خر بستم
دعا نشنيد کس نفرين مگر خارد بن گوشي
ز نوميدي تفنگي چند بر دوش اثر بستم
بآساني سپند من نکرد ايجاد خاکستر
طپيدم ناله کردم سوختم کاين نقش بربستم
درين گلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازي
برنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم
غم لذات دنيا برد از من ذوق آزادي
پر پرواز چندين ناله چون ني از شکر بستم
اسير اعتبار عالم مطلق عناني کو
گذشت آن محمل موجي که بر دوش گهر بستم
فسرد از آبله (بيدل) دماغ هرزه جولاني
دويدن نااميد ريشه شد تا اين ثمر بستم