شماره ٢٦٥: حرف داغي لاله سان زير زبان دزديده ام

حرف داغي لاله سان زير زبان دزديده ام
مغز دردي همچو ني در استخوان دزديده ام
نم نچيد از اشک مژگان تحيرساز من
عمرها شد دست از اين تردامنان دزديده ام
گر همه طوفان کنم موجم خروش آهنگ نيست
بحرم اما در لب ساحل زبان دزديده ام
بر سوي کوي تو هم يا رب نينگيزد غبار
ناله دردي که از گوش جهان دزديده ام
سايه از بيدست و پائي مرکز تشويش نيست
عافيتها در مزاج ناتوان دزديده ام
همچو عمر از وحشت حيرت سراغ من مپرس
روز و شب مينازم از خويش و عنان دزديده ام
هستي من تا بکي باشد حجاب جلوه ات
آتشي در پنبه ماهي در کتان دزديده ام
چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد
جبهه ئي کز سجده آن آستان دزديده ام
رنگ من يا رب مبادا ز چشم گريان نم کشد
اين ورق از دفتر عيش خزان دزديده ام
ميتوانم عمرها سيراب چون آينه زيست
زينقدر آبي که من در جيب نان دزديده ام
خورده ام عمري خراش از چربي پهلوي خوش
تا شکم از خوردنيها چون کمان دزديده ام
معنيم يکسر گهر سرمايه گنج غناست
نيست زان جنسي که گوئي از کسان دزديده ام
اي هوس از تهمت پروا ز بدنامم مخواه
همچو گل مشت پري در آشيان دزديده ام
در گره وار تغافل نقد و جنس کاينات
بسته ام چشم و زمين تا آسمان دزديده ام
هر نفس (بيدل) بتابي ديگرم خون ميکند
رشته آهي که از زلف بتان دزديده ام