چه نيرنگست يارب در تماشاگاه تسخيرم
که آواز پر طاوس مي آيد بزنجيرم
دلم يکذره خالي نيست از عرض مثال من
بهارم هر کجا رنگيست مي نازد بتصويرم
کتاب صلح کل ناز عبارت برنميدارد
زبخت ما و من چون خامشي صافست تقريرم
بدام حيرت صياد کو انديشه فرصت
چکيدن در شکست رنگ دارد خون نخچيرم
سري در خويش دزديدم بفکر حلقه زلفي
دهان مار گل کرد از گريبان گلوگيرم
سراپايم خطي دارد که خاموشيست مضمونش
قضا گوئي بکلک موي چيني کرد تحريرم
چو موج گوهرم بايد زمينگير ادب بودن
برش قطع رواني کرده است از آب شمشيرم
چسازم سستي طالع ز خويشم برنمي آرد
وگرنه چون مژه در پرزدنها نيست تقصيرم
غبار حسرتم وامانده از دامان پروازي
دهد هر کس بيادم ميتواند کرد تعميرم
ز ساز هستيم با وضع حيراني قناعت کن
نفس در خانه نقاش گم کرده است تصويرم
نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نوميدي
برنگ خواب پا واماندگي بودست تعبيرم
ز بيقدري ندارم اعتبار نقطه جهلي
کتاب آسمان دانبستم و اين است تفسيرم
گهي از شوق ميبالم گهي از درد ميکاهم
نواي گفت وگو پيرايه چندين بم و زيرم
بقدر بيخودي دارم شکار عافيت (بيدل)
چو آه شمع يکسر رنگ مي باشد پر تيرم