چه حاجتست به بند گران تدبيرم
چو اشک لغزش پائي بس است زنجيرم
اثر طرازي اشک چکيده آنهمه نيست
توان بجنبش مژگان کشيد تصويرم
زبسکه شش جهت از من گرفته است غبار
اگر بچرخ برايم همان زمينگيرم
زياس قامت خم گشته ناله ام نفس است
شکسته اند بدرد کمان تدبيرم
جنون من چو نگه قابل تسلي نيست
مگر بديده حيران کنند زنجيرم
نگشت لنگر آسايشم زمينگيري
چو سايه ميبرد از خويش پاي در قبرم
نواي پست و بلند زمانه بسيار است
خيال چند فريبد بهر بم و زيرم
رميد فرصت هستي و من زساده دلي
چو صبح ميروم از خويش تا نفس گيرم
دليل حجت جاويد بيش از اينم نيست
که بيتو زنده ام و يکنفس نمي ميرم
بجاي ناله نفس هم اگر کشم کم نيست
نمانده است دماغ خيال تأثيرم
هجوم جلوه يار است ذره تا خورشيد
بحيرتم من (بيدل) دل از که برگيرم