شماره ٢٥٧: چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفته ايم

چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفته ايم
سايه از ما هر قدم وامانده و ما رفته ايم
ديده ها تا دل همه خميازه ما مي کشند
جاي ما در هر مکان خاليست گويا رفته ايم
کس زافسون تعين داغ محرومي مباد
چون گهر عمريست در دريا زدريا رفته ايم
فکر خود ما را چو شمع آخر بطوف خاک برد
يکسر از راه گريبان در ته پا رفته ايم
رهرو عجزيم ما را جرأت رفتار کو
چند روزي شد چو عنقا بر زبانها رفته ايم
سايه را در هيچ صورت نسبت خورشيد نيست
تا تو ما را در خيال آورده ئي ما رفته ايم
بر زمين چندانکه ميجوئيم گرد ما گم است
کاش گردد چون سحر روشن که بالا رفته ايم
چون امل ما را درين محفل نخواهي يافتن
جمله امروزيم ليک آنسوي فردا رفته ايم
الفت هر چيز وقف ساز استعداد اوست
تا مروت در خيال آمد زدنيا رفته ايم
کلک معني در سواد مدعا بي لغزش است
گر بصورت چون خط ترسا چليپا رفته ايم
ساز هستي گر باين رنگ احتياج آماده است
ما و آب رو ازين غمخانه يکجا رفته ايم
از نفس کم نيست گر پيغام کردي ميرسد
ورنه ما زين دشت پيش از آمد نهار رفته ايم
(بيدل) از تحقيق هستي و عدم دل جمع دار
کس چه داند آمديم از بيخودي يا رفته ايم