چون طپش در دل نفس دزديده ام
موجم اما در گهر لغزيده ام
مستيم از مشرب مينا گريست
هر قدر باليده ام کاهيده ام
رفتن رنگم به آن کو مي برد
از که راه خانه ات پرسيده ام
حيرتم آينه تحقيق نيست
اينقدر دانم که چيزي ديده ام
فطرت شمع از گدازم روشن است
سوختن را آبرو فهميده ام
عالم رنگست سر تا پاي من
در خيالت گرد خود گرديده ام
چون سحر از وحشتم غافل مباش
تا گريبان دامن از خود چيده ام
کسوت هستي چه دار جز نفس
از همين تار اينقدر باليده ام
رنگ تا باقيست آزادي کجاست
بهر خود چون گل نفس دزديده ام
عمرها شد از خم ديوار عجز
سايه پيدا کرده ام خوابيده ام
شرم هستي از خود آگاهم نخواست
تا شدم عريان مژه پوشيده ام
(بيدل) افسون کري هم عالمي است
گوشم اما حرف کس نشنيده ام