شماره ٢٥٢: چون شمع روزگاري با شعله ساز کردم

چون شمع روزگاري با شعله ساز کردم
تا در طلسم هستي سير گداز کردم
قانع بياس گشتم از مشق کجکلاهي
يعني شکست دلرا ابروي ناز کردم
صبح جنون نزارم شوقي بهيچ شادم
گردي بياد دادم افشاي راز کردم
رقص سپند يارب زين بيشتر چه دارد
دل بر در طپش زد من ناله ساز کردم
ممنون سعي خويشم کز عجز نارسائي
کار نکرده دل امروز باز کردم
رفع غبار هستي چشمي بهم زدن داشت
من از فسانه شب را بر خود دراز کردم
در دشت بي نشاني شبنم نشان صبحست
عشقت زمن اثر خواست اشکي نياز کردم
اسباب بي نيازي در رهن ترک دنياست
کسبي دگر چه لازم گر احتراز کدرم
ميناي من زعبرت در سنگ خون شد آخر
تا مي بخاطر آمد ياد گداز کردم
جز يک طپش سپندم چيزي نداشت (بيدل)
آتش زدم بهستي کاين عقده باز کردم