شماره ٢٤٩: چون سبحه يکدو روز که با هم نشسته ايم

چون سبحه يکدو روز که با هم نشسته ايم
از يکدگر گسسته فراهم نشسته ايم
باز است چشم ما برخ انجمن چو شمع
اما در انتظار فنا هم نشسته ايم
هر چند طور عجز بغير از صواب نيست
زحمت کشي خيال خطا هم نشسته ايم
دود سپند مجلس تصوير حيرت است
هر چند گل کنيم صدا هم نشسته ايم
غافل نه ايم از غم درماندگان خاک
چندي چو آبله ته پا هم نشسته ايم
ناقدردان راحت عريان تني مباش
گاهي برون بند قبا هم نشسته ايم
خواب غرور مخمل و ديبا زما مخواه
بر فرش بورياي گدا هم نشسته ايم
دارد دماغ تخت سليمان غبار ما
بي پا و سر بروي هوا هم نشسته ايم
دود چراغ محفل امکان بهانه جوست
در راه باد ما و شما هم نشسته ايم
آسايشي بترک مطالب نميرسد
در سايه هاي دست دعا هم نشسته ايم
گر التفات نقش قدم شيوه حياست
بر خاک آستان تو ما هم نشسته ايم
(بيدل) برنگ توأم با دام ما و تو
هر چند يکدليم جدا هم نشسته ايم