شماره ٢٤٦: چون آينه چندان ببرش تنگ گرفتم

چون آينه چندان ببرش تنگ گرفتم
کز خويش برون آمدم و رنگ گرفتم
نامي که ندارم هوس نقش نگين داشت
دامان خيالي بته سنگ گرفتم
عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش
ره بر رم آهو زتگ لنگ گرفتم
چون غنچه شبم لخت دلي در نظر آمد
دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم
خلقي در ناموس زد و داغ جنون برد
من نيز گرفتم که ره ننگ گرفتم
خجلت کش خود سازيم از خودشکنيها
نگشوده درصلح و ره جنگ گرفتم
گر چرخ نسنجيد بميزان وقارم
من نيز بهمت کم اين سنگ گرفتم
در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود
بر هر چه هوس پاي زد اورنگ گرفتم
تا گرم کنم بستر امني که ندارم
چون صبح نفس زير پر رنگ گرفتم
(بيدل) نفس آخر ورق آينه گرداند
سيلي به تجرد زدم و رنگ گرفتم