شماره ٢٤٤: چو ماه نو بچندين حسرت از خود کام ميگيرم

چو ماه نو بچندين حسرت از خود کام ميگيرم
جنونها ميکند خميازه تا يکجام ميگيرم
باين گوشي که معني از تميزش ننگ ميدارد
طنين پشه ئي گر بشنوم الهام ميگيريم
زفهم مدعا پردورم افگنده است موهومي
همه با خويش اگر دارم سخن پيغام ميگيرم
کمينگاه دو عالم غفلتم از قامت پيري
امل هر جا پرد در حلقه ايندام ميگيرم
هواي کعبه شوقي بشور آورد مغزم را
که چون شمع استخوانرا جامه احرام ميگيرم
بياد چشم او چندان جنون آماده است اشکم
که هر مژگان فشردن روغن از بادام ميگيرم
ضعيفي گر باين اقبال بالد پايه نازش
بزير سايه ديوار چندين بام ميگيرم
بذوق پاي بوست هيچ جا خوابم نميباشد
همين در سايه برگ حنا آرام ميگيرم
چو موي کاسه چيني اگر بالد شکست من
شبيخون ميزنم بر چين و راه شام ميگيرم
زخاموشي معاش غنچه ام تا کي کشد تنگي
لبي واميکنم گل ميفروشم جام ميگيرم
بآساني دل از بار تعلق وانميگردد
زپيمان جنون کيشان گسستن وام ميگيرم
تمتع چيست زين بيحاصلانم چون نگين (بيدل)
زبانم ميخراشد گر کسي را نام ميگيرم